من یه گلایلم که تو این سرزمین شوم،
راهم به قبر و سنگِ گرانیت میرسه
هر روز به قتل میرسم و شعر من فقط،
به انتشارِ شعلهی کبریت میرسه
دردم هزار ساله مثِ درده حافظه،
درمونشم همونیه که کشفِ رازیه
نسلی که سرسپردهی عصر حجر شده،
به ساقیای ارمنیه پیر راضیه
وقتی که زندگی یه تئاتره مزخرفه،
تنها به جرعههای فراموشی دلخوشم
راسکول نیکف یه پیره زنو شقه کرد و من،
با اون تبر فرشتهی الهامو میکُشم...
هی مست میکنم مثِ یه بطری شراب،
که وقتی پاش بیفته یه کوکتل مولوتوفه!
یه مجرمه فراری شدم که تو زندگیش،
درگیر یه گریزه بدونِ توقفه!
فرقی نداره جادهی چالوس و راهِ قم،
من مستیام که خوش داره رانندگی کنه!
یه ماهی که تو آکواریوم زار میزنه،
تا توی اشکهای خودش زندگی کنه...
باید تلوتلو بخوری این زمونه رو،
وقتی که مست نیستی به بنبست میرسی
تو مستی آدما دوباره مهربون میشن،
حتا برادرای توی ایست بازرسی!
میخندن و به دستِ تو دستبند میزنن،
راهو برای بردن تو باز میکنن!
تو دام مورچهها به سلیمان بدل میشی،
قالیچهها بدونِ تو پرواز میکنن!
بعدش یه خواب زیر پتوی پر از شپش،
رو نیمکتِ پلاستیکیه یه کلانتری...
اما چه فایده وقتی که فردا با یه لگد،
تو دنیای جهنمیت از خواب میپری!
این بار چندمه که به یه جرم مشترک،
هشتاد تا ضربه پشتتو هاشور میزنه؟
برگرد خونه حتا اگه با خبر باشی،
تنها دل خودت واسه تو شور میزنه...
تو یه گلایلی و تو این سرزمین شوم،
راهت به قبر و سنگِ گرانیت میرسه!
هر روز به قتل میرسی و شعر تو فقط،
به انتشارِ شعلهی کبریت میرسه...