از جنس خاک این حوالی نیست،خاکی که دنیا بر سرم کرده!
کلّ پزشکان حرفشان این بود: احساس در جسمم ورم کرده
دیوار، قابِ عکس گیجم را مثل لحاف انداخته رویش!
آنقدر از تو دور ماندم که ،آغوش دیوار از برم کرده
مثل مترسک های جالیزی با تیره بختی هام خوشبختم!
جای نوکِ چندین کلاغ پیر ، این روزها زیباترم کرده
هر روز در تنهایی¬ام غرقم، هرشب درونم برف می بارد
شومینه¬ی چشمان خاموشت آتش زده، خاکسترم کرده
با این که در جغرافیای خود گم کرده¬ام راه تو را، امّا-
کولیّ پیری خواند دستم را، یک زن به شدّت باورم کرده
یک زن شبیهِ تو ولی افسوس، بوی خیانت می¬دهد دستش
حتّی داوینچی نیز بو برده...
دعوت به شام آخرم کرده!