یک شبی در راه دوری، گرگ پیری بر زمین افتاد و مرد...
لاشهٔ گندیدهٔ آن گرگ را کفتار خورددر دل غار کثیفی پیر کفتار، زمین مرگ را بوسید و خفت...
قاصدی این ماجرا را با کرکسان زشت گفت
جسم گند آلود کفتار را کرکسان، غارتگران خوردند...
لرزه بر دامان کوه افتاد
سنگها بر روی هم هموار گشت
کرکسان هم جملگی مردند...
<<کارو دردریان>>