دیگر این ابر بهاری ، جان باریدن ندارد


این گل خشکیده دیگر ، ارزش چیدن ندارد


این همه دیوانگی را ، با که گویم با که گویم


آبروی رفته ام را ، در کجا باید بجویم

پیش چشمم چون به نرمی ، میخرامی میخرامی


در درونم مینشیند ، شوکران تلخ کامی


نامِ تو چون قصه هر شب ، مینشیند بر لبِ من


غُصه ات پایان ندارد ، در هزار و یک شبِ من


روی بالینم به گریه ، نیمه شب سر میگذارم من


از تو این دیوانگی را ، هدیه دارم من هدیه دارم من


ای نهالِ سبز تازه ، فصلِ بی بارم تو کردی تو


بی نصیب و بی قرار و ، زار و بیمارم تو کردی تو


غم عشقِ تو مادرزاد دارُم ، نه از آموزش دارُم


بدان شادم که از یُمن غمِ تو ، خراب آبادِ دل آباد دارُم


خراب آبادِ دل آباد دارُم


ای دریغا ای دریغا ، از جوانی از جوانی


سوخت و دودِ هوا شد ، پیش رویم زندگانی


با خودت این نیمه جان را ، این دل بی آشیان را


تا کجاها تا کجاها ، میکشانی ، میکشانی


ای نهالِ سبز تازه ، فصلِ بی بارم تو کردی تو


بی نصیب و بی قرار و ، زار و بیمارم تو کردی تو


طاقت ماندن ندارم ، آه ای دنیا خداحافظ


میروم تنهایِ تنها ، ای گل زیبا خداحافظ


"حسین صفا"