شاید از خوشْبختیِ منه ،
که تمومِ چراغای سَرِ راهِ این ماشین
جَلدی سبز میشن !
شایدَم از بدبختیم !
تمومِ عمر ،
کارم شکستنِ چراغای قرمز بود !
من که عُمریُ با رنگِ خونیِ چراغای قرمز جنگیدم ،
دیگه از سبز شُدنِ چراغِ چهاراهای سَرِ راهَم
کیفور نمیشم !
آخه دستام تو دستْبنده وُ
تو یه ماشینِ حملِ زندونیام ،
که مقصدش میدونِ تیره !
این چراغای سبز ،
این چراغای سبزِ لعنتی دارن دَم به دَم
منُ به ساعتِ سُرخِ تیربارون نزدیک میکنن !