گفت دانایی که: گرگی خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

---------------

لاجرم جاری است پیکاری سترگ

روز و شب، مابین این انسان و گرگ

---------------

زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

---------------

ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

---------------

وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر 

---------------

هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می شود انسان پاک 

---------------

وآنکه از گرگش خورد هردم شکست

گرچه انسان می نماید گرگ هست 

---------------

وآن که با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کند 

---------------

در جوانی جان گرگت را بگیر!

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر 

---------------

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر 

---------------

مردمان گر یکدگر را می درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند 

---------------

اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگ ها فرمانروایی می کنند 

---------------

وآن ستمکاران که با هم محرم اند

گرگ هاشان آشنایان هم اند 

---------------

گرگ ها همراه و انسان ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟...

-------------------------