چو موجی خیره سر، کز ترس طوفان


نفس گم کرده در پهنای سینه


سر خود می زند در پیچش مرگ


به موج افکن، پر و بال سفینه


به قدری کوفتم با دست حسرت


به درب باغ عشق بی زمینه


که دستم بر جبین بخت بدبخت


بخاری تار شد در پود پینه


و قلبم در سکوت بی جوابی


به زاری سنگ شد در تنگ سینه


و من در بستر خاموش یک درد...


نحیف و زار و مدهوش


سکوت مرگ خویش خویش اعلام کردم


که... آه... مردم کاشانه بردوش...


برای لحظه ای خاموش ... خاموش


در این درد آخرین دشت سیه پوش


ز خاک استخوان مرده مفروش


امیدی خفته نومید از جوانی


جوانی مرده از دنیا فراموش


مپرسید که او کیست؟...


که او چیست؟


چرا هست؟ اگر نیست


اگر هست : چرا نیست؟!


که این تک قبر بی سر پوش گمنام


شرر پروای تنور تنت اوهام..


که هر بام


و هرشام


برای ملتی کاین نظم منحوس


خورد خون دلش، جام از -- جام


نفس پژمرده و دل خسته، جان کند


کلبه ای، خاموش ، آرام


بشر نیست


بود افسرده آه یک سرود است


کلام نا تمام یک درود است


به چنگ نیست در افسانه ی زیست


شکست پشت بودی در نبود است!..


**


گه چه سور لرزه، اندر سینه های عور


ناله گشتم، واله گشتم، در کران دور...


گه شدم گور سرشکی، بر دو چشم کور...


گه سرشک تلخ عشقی ، برشکست گور...


 


پائیز1334


کارو دردریان